نوشته های من برای تو

poste sabet

 نوشته ای که مدت ها قبل بسیار و بسیار میخواندمــــــش : 

 

دوســت داشتــم حــالا زنـــے باشــم ڪـه / بـــاردارم / و انتظــار ِآمــدن ڪـودڪــے را مــےڪـشم...(!)مـــے رفتــم جلوے آینه دست مـــےڪـشیدم به / برآمدگـــے ِشـڪـمم /و اصـلا خیــالم نبـود که اے واے همـه ے قیافه ام ریختـه است به هم... (!)مــوقع بالا رفتن از پلهـ هــا سنگین پــا مــے برداشتـمــ و / نفــس و نفس / مــے زدم...تــوے ِ پارڪـ مــے نشسـتم و به بــازے بچــه هاے کوچک ولــے بزرگتر از/ ڪـودڪـ ِ نیامـــده ام  /نگــاه مــےڪـردم...(!)و زنــےڪـه ڪـنار دستــم نشسته بود مـی پرسید: به سلامتـے کـے فارغ میشـے ؟... /لبخنــد مـــے زدم / و مثــلا تاریخ مـــے گفتم..و او شــروع مــےڪـرد از  / خاطرات زایــش ِ و رویــش ِفرزندش /مــے گفت و هشدار مـــے داد ڪـه چــه کنمو میــان صحبــت هاش هواسـش مــے رفت پـــے ِ فرزنــدش و فریــاد مــے زند : مواظــب باش مـامـان ..مـــے رفتم لباســهاےڪـوچـڪـش را با شــوق هــزار بار و چــند بار/نگــاه مــےڪـــردم / و فــداے ِ قد و بالاے نیــامده اش مــے شـــدم ...(!)و هــــے روزهاے نیامده را /مــــے شمردم / ڪـه ببینــم ڪـــے ســر مــے رسد وقــت فراغ و تــوے دلم مــے گفتم : ڪـــی مـــے آیی پــس مادر ؟...(! مــیل ِ مادرے ام دارد / طغیــان / مــےڪـنــد... گمــان مـےڪـنـم نیاز ِ شــدیدے دارم/ ڪـودڪـے را در آغوش بـڪـشـم / و ببــویمش...(!)و اصــلا یــادم نیاید چــرا این همه سخــت گذشت روزهــاے ِ رفته ...گمــان مــےڪـنم  / هــر دخترے و هــر زنــے / نیاز دارد موجــودے را بغــل کند ... ڪـه از بطــن ِ خـــود اوست ... (!)انــگار ڪـه از همــــه ی عالــم ِ غیــب و ناگفته هـــاے ِ دلــت خبر داشتـــه باشــد ...(!)

اصلا هـــر زنــــے / نـــیاز دارد / ڪـســـے مادر صدایـــش کنـد ...(!)


17

سلام عزیز دلم ... عشقم ... امیدم ... همدم این روزهای من ... شیرینی زندگی ام ... هر روز که میگذره حس بغل کردنت تو وجود من بیشتر میشه و وابستگی بابات به تو بیشتر ... این و دیگه تو هر نگاه و رفتارش میشه حس کرد  ... البته شما به دنیا میای و اخلاق تو دار بابات دستت میاد ولی این روزا وابستگیش به وجود تو خیلی تابلوست ... اتاقت ی کم دیگه مونده تا تکمیله تکیمل شه و من و بابایی هر روز کیف میکنیم از دیدن وسایلت ... بابایی که غزل خانم غزل خانم از دهنش نمی افته جدیدا... و من گاهی شده که تا مرز حسودی جلو رفتم   ... ولی خــــــــــــوب خومان را بسی کنترل کردیم ... عاشق تکون خوردنتاتم ... حتی گاهی دلم درد میگیره ولی عاشقشونم ....
4 مهر 1392

16

سلام دردونه ی خونه مــــــــــــا ... سلام عشق بابا و جیگر مامان ... هر روز از تکونات میشه فهمید که خوبی ... چند روز پیش نی نی عمو و زن عمو به دنیا اومد ... البته اونا نی نی دومشونه ... و نی نی شون انقد ظریف و کوچولو بود که من همش فکر میکردم نی نی خودمو چه جوری باید جمع و جور کنم اگه به این ظریفی باشه ؟ولی خدا بزرگه و بعدش هم ایشالا مامانی و باباییت کلی کمکمونن  سرویس خوابتو آوردن و کم کم وسایلت داره تکمیل میشه ... همه میگن چقد زود ... ولی من کیف میکنم اتاقتو میبینم  ... هر روز ی مدتی رو با وسایلت سرگرمم ... کار دکوراسیون اتاقت هم که پای باباییه .. چنان با لذت عروسکاتو تزیین میکنه که سر عروسیمون و جهاز و تزییناتش از این کارا...
18 شهريور 1392

15

سلام عروسک قشنگ من ... سلام غزلــــــــــــکم ... خوب باش همیشه مامان .... مث تا الان که خوب بودی ... دیشب نذاشتی ما بخوابیم که ... همش هی وول میخوردی ... جدیدا هر سمتی میخوابم یا هر لباسی میپوشم میای و جای پوشیدگی یا سفتی اون سمت رو هی تیک میزنی ... بابات میگه عین خودت سرتقــــه ... ولی خو آخه تو بگو !!! ما لخت باشیم آیــــــــــا؟؟؟؟ صبح زود بود که بابایی دستشو گذاشت رو دل بنده که شاید شما ی خورده حساب ببری و بذاری مادری ی کم بخوابه که ی لگد محکم نثار بابایی کردی و بابایی واسه اولین بار شما رو حس کرد ...بلـــــــــــــــــه!!! این گونه شد که ما فهمیدیم حرف داره حرف شما میشـــــــه غزل خانم  جونم واست بگه که کم کم دا...
8 شهريور 1392

14

سلام غزل خوشگل و یکی ی دونه و نفس و ماه و جیگر و عمر من  خوبی عشقم ؟ خوبی دورت بگردم ؟ خوبی تموم زندگی من ؟  مامان فدات که دیگه هر روز تقریبا بودنتو وجودتو حس میکنه با تلنگرات  جدیدا ی چیزایی فهمیدم غزل ... اینکه هر وقت حوصلم سر میره میرم سر یخچال و ی چیز شیرین میزنم تو  رگ بعد میام رو پهلوی چپم دراز میکشم ... به ی ربع نکشیده شما ی در میزنی و میری ی گوشه میشینی منم هی جیغ میزنم  غزل دیروز با مامانی رفتیم واسه شما کلی خرید کردیم ... وسایل بهداشتیتونو گرفتیم که چقد هم جاتون خالی گرون بود   ی هزار پای خوشگل و دراز هم واست گرفتم ... کلی هم لباس برات گرفتم که مامانی هی قربون صدقت میرفت و پو...
23 مرداد 1392

13

      امیدوارم که حتـــــ ـ ــی سالها بعد هــــــ ـ ــــم اسمت رو دوست داشته باشـــــ ــــ ـــی ...
16 مرداد 1392

12

سلام دختر خوشگـــــــــــــل خونه ی مــــــــــــــا ... سلام یکی ی دونه ی زندگیـــــــــــــــــم ... دیروز حس میکردم که سونوگرافی شک کرد که تو دخملی یا پسر شایدم این به خاطر حساسیت من نسبت به تو بود که میخواستم وسایلی که واست بخرم به خود خودت مربوط شه  ... سه شنبه صبح رفتم پیش خان آقایی و گفتم که شک دارم ...گفت آخه من زیاد سونو به مادرا نمیدم مظلوم نگاش کردم و گفتم خانم دکتر میخوام سیسمونی بگیرم واسش آخه  .... باید مطمین باشم ...گفت باشه و ما با نسخه ی سونوگرافی رفتیم به سمت خانه مامانی ...  عصری با مامانی رفتیم سونوگرافی و بعد از دو ساعت علافی رفتیم داخل و مامانی هم واسه اولین بار شما رو رویت...
16 مرداد 1392

11

سلام دلیل زندگی ام در این روزها ... خوبی مامانم ؟ منم خوبم ....الان از سونو اومدم ...با بابایی رفتیم سونوگرافی...  بذا از اول برات بگم ... منشی که صدام زد گفت اول مادر بعد از چند دقیقه همراه ... من رفتم تو و خوابیدم ...ی خانم دکتره خوش اخلاق و خوب گفتم خان دکتر بچم سالمه ؟ گفت بذا ببینــــــــَم !!!  دوباره پرسیدم خانم دکتر جنسیتش چیه ؟  گفت صبر نداریــــــــــــــا ...گفت اول سالم بودنشو چک میکنیم بعد جنسیت ...گفتم چشم ی کم نیگا نیگا کرد و بعد صدا زد که بابایی بیاد تو   بابایی که اومد دستگاه رو سمت ما چرخوند و گفت این سَرش ...این چشم و بینیش ... این دستاش و این پای راست و این پای چپ  وَََََََ ...
14 مرداد 1392

10

سلام پرتقال شیرین من ! خوبی مامان ؟ حس میکنم که خوبی ....چون کم کم دارم ی چیزایی که حس میکنم که نشون میده تو داری کم کم به حرکت می افتی و این واسه من فوق العاده شیرینه ...از فوق العاده کمی اون ور تر.... 2/مرداد یعنی 4 شنبه بود که انقد حوصلمون سر رفته بود لباسا رو زدیم به تن و راهی شدیم به سوی خونه دختر خاله جون ....{تو این ماه انقد گرمایی شدم که حد نداره ...کلا هوای تهران امسال بی سابقه گرم شده و من خیلی عذاب میکشم ... مدام یا دست و صورتمونو میشوریم یا زیر دوشیم ولی چون گفتن حموم زیاد خوب نیس به ی دوش چند دقیقه ای اکتفا میکنیم } تو راه از گرما پوکیدم تا رسیدم ...حالا خوبه 5 مین بیشتر راه نبود رفتیم و نشستیم به حرف زدن ... تو هم...
9 مرداد 1392

بدون عنوان

                                       سلام امیدم ....سلام عشقم مامانی دوست دارم هر چی زود تر دستای کوچولوتو تو دستم بگیرم و بچلونمت امروز 17 هفته و 3 روز از بودن تو توی وجودم میگذره و من هر روز بیشتر حس میکنم که بهت وابسته شدم ... اتفاق این روزا : هفته ی 15 بودم که که چند روز قبلش فعالیتم زیاد بود و دقیقا 18 تیر که تولد پسر عمه ات بود حسابی کار کرده بودم و کلی خسته ...فرداش یعنی 19 تیر که سالروز تولد آقای پدرتون هم میشه ساعت 6 صبح...
1 مرداد 1392