17
سلام عزیز دلم ... عشقم ... امیدم ... همدم این روزهای من ... شیرینی زندگی ام ...
هر روز که میگذره حس بغل کردنت تو وجود من بیشتر میشه و وابستگی بابات به تو بیشتر... این و دیگه تو هر نگاه و رفتارش میشه حس کرد ... البته شما به دنیا میای و اخلاق تو دار بابات دستت میاد ولی این روزا وابستگیش به وجود تو خیلی تابلوست ...
اتاقت ی کم دیگه مونده تا تکمیله تکیمل شه و من و بابایی هر روز کیف میکنیم از دیدن وسایلت ...
بابایی که غزل خانم غزل خانم از دهنش نمی افته جدیدا... و من گاهی شده که تا مرز حسودی جلو رفتم ... ولی خــــــــــــوب خومان را بسی کنترل کردیم ...
عاشق تکون خوردنتاتم ... حتی گاهی دلم درد میگیره ولی عاشقشونم ... اولا نمیذاشتی بابایی ببینتت ولی جدیدا با صحبت های ما تکون هم میخوری و بابایی بیشتر از قبل عاشق این دلبری شما میشه
به شدت کم خون شدم و قرصای آهنم و چون با شیر میخوردم و نمیدونستم این کار خوبی نیست قرصام 3بار در روز شده و دوزشون بالاتر ... خدا کنه به تو لطمه ای وارد نشه ... ایشالا ...
هفته دیگه سونو داریم و واسه دیدن شما حتی تو همون دستگاه کوچولو لحظه شماری میکنیم
27هفته تمام